Datasets:
SLPL
/

Search is not available for this dataset
text
stringlengths
8
240k
دوری‌ها و درد ها هم
به خود می‌آیم
در کنار تو ام
خود تو شده‌ام !
در خلسه ی ناگهان حضورتو
از تو دور می‌افتم !
و نیوتون را
ناگه آنی را می‌خواهد
که در طالع دنیا نیست
یک لحظه وقتتان را به من می‌دهید ؟
یلدا مبارک !
همزاد پنداری !
یلدای من همزاد خوب قصه‌هایم
هم غصه نادیده ی مرهم دوایم
امشب ، شب میلاد تو بر من مبارک
چون با تو زادم تا ابد از خود رهایم
یلدای من شب‌های ما غرق ترانه است
دور از تو با خورشید خندیدن بهانه است
یک‌دم که با من می‌زنی بر تار سازش
دنیا برایم صحنه رقص عاشقانه است
یک سپید میان سیاهی بلندترین شب سال
کلاف‌های سر در گم را
به دار می‌کشم
از وهم خیالی دور
وچله از شبم می‌گذرد
زانو زده‌ام و
ترنج می بافم بر شاخه‌های درختی
که مراد می‌دهد
دست‌هایم به نیت دخیل
بر تارها چنگ می‌زنند
وگره ها را کور می‌کنند
نقش ترنج بر آب می‌افتد !
خضر راه خانه‌ام را گم کرده شاید
زیر سایه دار
باز چله ها را میشمرم
وگره می‌زنم !
به قدر نگاهی و یادی
چله بر کمان ابروت کشیده تیر نگاه !
می‌افتد روی صورتم
دلم گفت بنویس
غم دانه‌های شور این تنهایی است که نمی‌گذاردروی یخ‌بندان جاده بی او لغزشی دل را ببرد جاده‌های تنهایی امن‌ترین گذرگاه‌های زمینند مسافر و کسی کسی که هرگز پیر نمی‌شود هر شب سرما در راهمان نمک می پاشدتا نیفتیم از پا هوای دلت را داشته باش ! بر زمینش نزنی قصه زخم و نمک را که می‌دانی ؟ !
نمک گیرمان می‌کند این لطف آخر ! هر دو می‌دانیم .
دلتنگی‌های آدمی را ، باد ترانه‌ای می‌خواند رؤیاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد و هر دانه برفی به اشکی ناریخته می‌ماند سکوت سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من
؟؟؟ برای تو و خویش چشمانی آرزو می‌کنم که چراغ‌ها و نشانه‌ها را در ظلماتمان ببیند گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی‌مان بشنود برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
؟؟؟ گاه آنکه ما را به حقیقت می‌رساند خود از آن عاریست زیرا تنها حقیقت است که رهایی می‌بخشد ؟؟؟
از بخت یاری ماست شاید ، که آنچه که می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید یا از دست می‌گریزد
جویای راه خویش باش از این سان که منم در تکاپوی انسان شدن در میان راه دیدار می‌کنیم حقیقت را آزادی را خود را در میان راه می‌بالد و به بار می‌نشیند دوستی‌ای که توانمان می‌دهد تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری این است راه ما
تو و من
؟؟؟ در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است داستانی ، راهی ، بی‌راهه‌ای طرح افکندن این راز راز من و راز تو ، راز زندگی پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است
؟؟؟ بسیار وقت‌ها با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز می‌کنیم اما در همه چیز رازی نیست گاه به سخن گفتن از زخم‌ها نیازی نیست سکوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت
؟؟؟ به تو نگاه می‌کنم و می‌دانم تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به درآیی من پا پس می‌کشم
و در نیم گشوده به روی تو بسته می‌شود
؟؟؟ پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آواز می‌کنم فریاد می‌کشم که ترکم گفتند ! چرا از خود نمی‌پرسم کسی را دارم که احساسم را اندیشه و رویایم را زندگی‌ام را با او قسمت کنم ؟
آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود
؟؟؟ بی‌اعتمادی دری است خودستایی چفت و بست غرور است و تهی دستی دیوار است و لولاست زندانی که در آن محبوس رأی خویشیم دلتنگی‌مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه‌هایش تنفس می‌کنیم
؟؟؟ تو و من توان آن را یافتیم تا بر گشاییم تا خود را بگشاییم بر آنچه دلخواه من است حمله نمی‌برم خود را به تمامی بر آن می افکنم اگربر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست
راهی به جز اینم نیست !
؟؟؟ از کسی نمی‌پرسند جه هنگام می‌تواند خدانگهدار بگوید از عادات انسانیش نمی‌پرسند ، ازخویشتنش نمی‌پرسند زمانی به ناگاه باید با آن رودرروی درآید تاب آرد بپذیرد وداع را درد مرگ را فروریختن را تا دیگربار بتواند که برخیزد ؟؟؟ گذشته می‌گذرد حال ، طماع است
آینده هجوم می‌آورد
بهتر است بگویمت برگذشته چیره شو حال را داوری کن و آینده را بیاغاز ؟؟؟ وقتی که مرگ مارا برباید
تو را و مرا
نباید که در پایان راهمان علامت سؤالی بر جای بماند تنها نقطه‌ای ساده همین و بس چرا که ما درحیات کوتاه خویش فرصت‌های بی‌شماری داریم
سکوت سرشار از ناگفته‌هاست
نیم نوشته‌های این پست تقدیم می‌شود به دوستانی
که از نبودنم گله‌مند بوده‌اند و محبت همیشه شان
نمی‌فهمم دیگری را
روبه‌روی نگاه توام !
آن لغت آشنا
تا بشناسی ام !
باد گنگی می‌وزد
همه حرف‌ها را
از روی بند می پراند
بند را آب می‌دهم !
بنویس مشق‌هایت را
این زمزمه دلتنگ
دیکته ی شب تو نیست
دارم از روزهایی نیم تنه می بافم
که خیال نبود
حال دلم است
که این روز ها تعریفی ندارد
بهانه ام گذشتن زمستان است
از روی رج‌های آخر این نیم تنه
وگرنه دیگر کسی را ندارم
تا قد تنهایی‌ام را با تمامش اندازه کنم
خط به خط این نا نوشته را
برایت قصه می بافم
از روزهایی که
تنها تقویم از روی نعششان توانست که بگذرد .
یک روز صبح
کتاب‌ها را بستیم
و فارغ از مشق‌های مشقت شبی بی دار
روی ممتد خط‌های خیابان ایستادیم
انگار دفتری صد برگ
در دست کودکی مشتاق
ورق خوردیم و
روی تنمان را
گلوله‌ها مشق نوشتند !
دیدیم که تفنگ ها
خشنود نوازش دستی بر سر