Search is not available for this dataset
text
stringlengths 8
240k
|
---|
با لبخند نقاشی شده گرمی گفتم چای داریم ؟ خندید و نفس راحتی کشید و همان طور که به سمت کتری میرفت ، گفت البته بانو ! آنهم از نوع اعلای گل گاو زبانی ابداعی حضرت عالی !
|
و من فکر کردم از کجا میدانست من حالا به این گل گاو زبان اینهمه احتیاج دارم ؟
|
بچهها از سرو کولم بالا و پایین میرفتند و فرصت نمیدادند تا خوراکیهایشان را که سفارش داده بودند از کیفم در بیاورم و دست هر دویشان محتویات توی کیفم را زیر و رو میکرد پسرک خوراکی ها را پیدا کرد ودوید به سمتی تا دور از شیطنتهای خواهرش با خیال راحت انتخابش را بکند ودخترک دنبالش میدوید و با چشمهای گریان و بسته و دهان باز و معترض در حالی که کیفم را به دنبال خودش میکشید ، فریاد میزد
|
حوصله نداشتم سرم درد میکرد . همان جا توی هال رهایشان کردم و آرام خزیدم توی اتاق خواب . پنجره را که باز کردم هوای بارانی دوباره زد به سروصورتم !
|
روی تخت افتادم و گذاشتم باران ببارد روی سرامیک سفید کف اتاق . حرفهای امروز برایم سنگین بود
|
هر بارچالشی ایجاد میکرد در ذهنم و این بار شده بود چاله ی بزرگی پر از آب باران که بیهوا پریده بودم تویش و خیس وخیس !
|
پنجره را ببندم ؟ مهدی بیصدا با یک لیوان چای بالای سرم ایستاده بود .
|
گفتم نه ! کاش میشد میزدیم بیرون توی این هوا !
|
با تعجب پرسید پس تا الان کجا بودی ؟
|
گفتم با هم ! کاش می آمدی !
|
و حالم دوباره آشوب شد !
|
چای را داغ داغ سر کشیدم از ترس آنکه دوباره کارم به دستشویی نکشد !
|
این کتاب چیه ؟ و ضد یادهای بهنود را که قبل از آمدن هستی اتفاقی دیده بودم وبا لذت خریده بودم نشانم داد !
|
همیشه از این لحن سؤال کردنش حرصم میگیرد نمیدانم منظورش چیست ؟
|
کتاب است دیگر ! عنوان دارد نویسنده دارد ویک نگاه سرسری به سر تا تهش کافی است تا این سؤال مزاحم را نپرسیده جوابت را بگیری نه ؟
|
همه اینها را مثل همیشه توی ذهنم به مهدی گفتم حوصله بحثها ی تکراری و دلگیریهای ریز و جبههگیری هایبی دلیلش را نداشتم . میخواستم زود تر از جا بلند شوم مثلیک زن خوب شام راآماده کنم . به درسهای پسرک برسم . نیم ساعتی را کنار هم سریال ببینیم و از امروزمان بگوییم و بعد هر سه شان که خوابیدند چشمهایم را ببندم و دور شوم دور دور دور !
|
و فقط به بایدهایم فکر کنم فقط به بایدها !
|
تلفن زنگ خورد . مهدی رفت و چند لحظه بعد برگشت و گوشی را به سمتم دراز کرد آنطرف صداهای مبهمی در هم قاطی شده بود . دوبار پرسیدم بله ؟ الو ؟ و با تعجب به چشمهای مهدی نگاه
|
کردم . ارتباط قطع شد . مهدی کنارم نشست و گفت سمانه بود ! انگار داشت گریه
|
تلفن دوباره زنگ خورد . با عجله برداشتمش . رویا بود . گفتم سلا
|
داد میزد مریم ؟ کجایی ؟ به دادمون برس ! مامانش خود نمی بیمارستان و قطع شد !
|
نفسم بالا نمیآمد !
|
نگاه مهدی پر از سؤالهایی بود که خودم هم جوابی برایشان نداشتم .
|
به گوشیم نگاه کردم هفت میس کال داشتم از رویا !
|
سرم میکوبید شماره ثبت شده از یک تلفن عمومی بود به گوشی رویا زنگ زدم خاموش بود !
|
سمانه در دسترس نبود
|
به مهدی گفتم بریم ! پرسید کجا آخه ؟ چی شده ؟
|
گفتم نمیدونم همه بیمارستانها کلینیک ها
|
با صدای دوباره زنگ تلفن هر دو پریدیم و من گوشی را چنگ زدم . رویا این بار از جایی که کمی آرامتر بود با لحنی که کمی آرامتر بود ، برایم توضیح داد که مامان سمانه توی بخش اورژانس بیمارستان ولیعصر بستری شده با خونریزی شدید معده
|
پرسیدم علتش ؟ صدایی از آن سوی خط نمیآمد .
|
رویا ! تو چیزی را داری پنهان میکنی ؟
|
گفت خودت بیا ببین ! فقط بیا تو رو خدا . من نمیدونم باید چکار کنم ؟ سمانه حالش بده بیا !
|
و قطع کرد . گیج مانده بودم وسط اتاق خواب همه رمقم رفته بود
|
تا به بیمارستان برسم چه قصهها که نبافتم برای مهدی ! حسی درونی وادارم میکرد همان حقیقت نیم شنیده را هم از او پنهان کنم . میدانستم ماجرا هر چه هست ، از حد انتظارو درک اوفراتر است . وقتی پرسید کجا ببرمت اشتباهی گفتم بیمارستان قدس ! و تا خواستم درستش کنم چیزی در درونم نهیب زد !
|
به قدس که رسیدیم برایش گفته بودم که احتمالاً رویاکه این اواخر ، برای دومین بار ، باردار شده بود سقط نا به هنگام داشته و حالا که مهری نیست من را از خانوادهاش نزدیکتر دانسته و در نبود شوهرش خواسته تا در کنارش باشم
|
کنار نگهبانی بیمارستان از ماشین پریدم بیرون و به داخل راهرو رفتم از پشت پنجره رفتن مهدی را دیدم و بعد آژانسی گرفتم و با عجله خودم را به بیمارستان ولیعصر رساندم .
|
توی اورژانس تا برسم به رویا و سمانه آنقدر زخم و خون دیدم و آه و ناله شنیدم که حال خودم از یادم رفت . ته راهروی دوم مامان سمانه روی تخت بیحال و رمق افتاده بود آنچه من از او میدیدم صورتی کبود بود وبدنی نحیف و لرزان که ملحفه ی سپیدی تا زیر گلویش را پوشانده بود ، با نگاهی خیره به سقف و دستی در اسارت سرم .
|
در کنارش روی تخت دیگر سمانه به خواب رفته بود در حالی که دست دیگر مادر را در دست داشت .
|
با تعجب به رویا نگاه کردم .
|
سمانه خوابیده ؟
|
آرام بخش گرفته . شوک شدیدی را تحمل کرده آن هم تنهایی !
|
تازه یادم افتاد که اصل ما جرا را نمیدانم ورویا برایم گفت که سمانه طبق معمول هر روز از سر کار مستقیم به خانه آمده تا وعده غذایش را مثل هر روز با مادر بخورد
|
چقدر بهش اصرار میکردیم که غذا را ساعت دوازده میدهند که همان ساعت بخوری نه آنکه ساعت بیاوری خانه و تازه با مادرت شریک شوی ! و او هر بار میخندید که بابا ما گنجشک روزی هستیم ! هر دومان با همین یک پرس سیر میشویم . دوازده هم وقت نهار خوردن شما بچه مدرسهایهای مامانم اینایی است که چاشت ساعت را با اشتها کوفت کنید !
|
آنوقت غش غش میخندید و دلمان قرص بود که شرایطش خوب است . و نمیدانستیم صرفه جویی در یک وعده ی غذا برای او و مادرش چه معنای بزرگی دارد
|
تا همین اواخر که یک شب سر سفره شام دو نفرهمان در خانهاش برایم گفت نمیدانستم قصه زندگیش را که پدرش اهل لرستان است و از همان اول هم تنها به حساب قول و قرار فامیلی و قومی دختر عمویش را به عقد خود در آورده و تنها به این شرط آبروی پدر پنج دختر را خریده که بزرگترینشان را به عقد خود در آورد و بعد به سنت دیرین قومش تا سه همسر دیگر را بیدغدغه ی دخالت کسی اختیار کند و این بزرگترین دخترعمو آن موقع هفده سال داشته و بر و رویی وظرافتی که آرام آرام در گذر سالهای دراز صبر و تحمل شده بود زن سالهای که پژمرده بود و ساکت و بسیار شکسته تر از سن واقعیاش
|
سمانه از پدر تنها قیافهای عبوس و ناراضی را در یاد داشت که سالی دو سه بار بیخبر به خانه سر میزد و کلی ایراد میگرفت ، کلی غر میزد و آخرش دعوایی به پا میکرد ، کتکی و بد و بیراهی نثار مسبب بیچارگیهای همیشهاش میکرد و میرفت اعتیادش برایش نه خانوادهای گذاشته بود ، نه رفیقی ، نه مکنت و ارث پدری و نه حتی ذرهای عشق
|
و مادر را تحمل اینهمه خواری از پا انداخته بود . سالها بود که با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد با خیاطی خرج زندگی دخترش را داده بود تا به امروز که سمانه درکارگاه فرش استخدام بود و زندگیشان داشت آرام آرام تکانی می خوردو شکلی میگرفت همین هفته پیش بود که با خوشحالی زنگ زد و گفت برای عید غدیر برنامه رفتن به مشهد را تدارک دیده
|
اصرار داشت که مادرش چیزی در این مورد نداند تا به وقتش و من همان جا این جمله از ذهن و دهانم گذشته بود که گاهی چقدر زود دیر میشود
|
یکه خورده بود طفلکی و من چقدر آسمان و ریسمان بافتم تا باور کند بیغرض و بیدلیل از دهانم پریده است این جمله اما ته دلم گواهی دیگری میداد !
|
حالا هر دو بیپناه و آزرده روی تخت اورژانس بیمارستان کنار هم خوابیده بودند و من داشتم به خودم لعنت میفرستادم که چرا امروز به بهانه پرو لباسم سری به مادرش نزده بودم ؟
|
به خودم که آمدم سرم را بالا گرفتم و شنیدم که رویا هنوز دارد اتفاق امروز را با آب و تاب تعریف میکند
|
خلاصه هر چی با خونه تماس گرفت کسی جواب نداد . دوازده بود که آژانس گرفت و رفت .
|
نیم ساعت بعد هم که تماس گرفت گفت مامانش خونه رو کرده دسته گل . تازه آش هم پخته با حلواو لابد حالا هم خونه یکی از همسایهها رفته تا سمانه برسه
|
خوش حال بود . گفت لابد خوستگاری ، چیزی زنگ زده ، وقت گرفته . چون مامان در پذیرایی راقفل کرده و این نشانه است واسه یک تمیز کاری اساسی و آمدن میهمانی که حتماً خاصه ! گفتم به همین خیال باش ! خندید گفت بیخیال باش ! و گوشی را گذاشت و
|
یک ساعت بعد که زنگ زد نفس نداشت . فقط تکرار میکرد رویا ! مامانم ! مامانم رویا !
|
نفهمیدم چطوری خودم را رساندم خانهشان تا من را دید خودش را انداخت تو بغلم و با گریه گفت خودکشی کرده ! خانه را سرو سامان داده غذا پخته بعد رفته توی پذیرایی در را قفل کرده ، نمیدانم چند تا قرص را آرام آرام انداخته بالا و منتظر مرگ شده تا قبل از آمدن من بیاید و برای همیشه ببردش
|
گریهای میکرد که امان نمیداد تا به مادرش نگاهی بیندازم . همان وقت آمبولانس رسید . دو نفری کنار ایستادیم و ساکت و مبهوت گذاشتیم تا ماموراناورژانس کارشان را بکنند جواب همه سؤالهایشان نمیدانم بود گیج شده بودیم ! وقتی طرف بزرگتری را خواست که بتواند دو تا سؤال را درست جواب بدهد هر دو مات هم را نگاه کردیم . یهو گفتم دایی علی !
|
با تندی گفت نه ! هیچ کس ! هیچ کس نباید در این مورد چیزی بداند
|
گفتم به مریم زنگ بزنیم ؟ با همان اخم نگاهم کرد و بعد زود حالت چهرهاش برگشت گفت بزن !
|
تو هم که مرده بودی ! گوشی ات جواب نمیداد . مجبور شدم به خانه زنگ بزنم !
|
راست میگفت . چند میس کال داشتم ؟ بیاختیار دستم رفت طرف جیبم به هوای گوشی جا گذاشته بودمش !
|
کجا ؟ توی خانه ؟ توی ماشین ؟ توی آژانس ؟ نمیدانستم !
|
ساعت حدود ده بود که رویا رفت . قرارگذاشتیم به هیچ کس ، حتی همسرانمان هم چیزی نگوییم . حساسیت خاص سمانه را در مواجهه با این طور مسائل میدانستم و حس اندوهی را که همیشه با سرشکستگی از نداشتن یک خانواده معمولی در وجودش بود
|
پرستار که برای سرکشی آمد وضعیت را برایم شرح داد . نمونهگیری از محتوات معده نشان میداد که قرص ها از انواع مختلف بوده با اثرات جانبی متفاوت که یکی از آنها خونریزی شدید معده بود .
|
تورم حاد روده ی کوچک بعلاوه ی فشار خون بالا و افزایش هزار چیز دیگر که حالا از مادر آرام و رام سمانه موجودی ساخته بود که بی مدد مسکنهای قوی دمی تاب تحمل دردهای بسیارش را نداشت .
|
برای تعویض لباس بیمار اتاق را ترک کردم و از تلفن بخش با خانه تماس گرفتم . بچهها خوابیده بودند . به مهدی گفتم بخوابد و نگران آمدن من نباشد
|
بعد راه افتام سمت حیاط دلگیر بیمارستان باران هنوز هم ریز میبارید یاد بعد از ظهر افتادم ! چقدر حرفهای هستی این بار درد داشت !
|
دردگنگی توی قفسه ی نا آرام سینهام پیچید . دلم سیگار میخواست دلم تنهایی میخواست دلم آرامش میخواست تا در کنارشان بنشینم به تصمیمهای بایدی ام فکر کنم . چقدر باید بود که نداشتم !
|
چقدر نباید که منتظر یک اشاره ام بودند ، برای نبودن !
|
و من چقدر وسواسی شده بودم این روزها !
|
روی نیمکت خیس گوشه حیاط نشستم و دستهایم را باز کردم . چشمها را بستم و سرم را رو به آسمان گرفتم . خسته بودم !
|
بیرون از فضای نیمه تاریک حیاط بیمارستان کنار پیاده رو ، ماشینی پارک کرده بود . از ضبط صوتش صدای خوب امید میآمد
|
احساس تورو حسش میکنم
|
داغونه دلت درستش میکنم
|
عنوان رمانی از سپیده شاملو
|
عاشق شدهام آدم !
|
نوک بالهایم می خارید
|
قورباغه را برکه بلعید
|
طعم سبز تندی
|
چهرهاش را در هم کرد !
|
دلم برای خودم تنگ شده
|
کاش سرم را بردارم
|
و برای هفتهای در گنجهای بگذارم و قفل کنم
|
در تاریکی یک گنجه خالی
|
جای سرم چناری بکارم
|
و برای هفتهای در سایهاش آرام گیرم
|
تو میآیی !
|
بال در آوردهام از خیال بودنت
|
اولش باورم نمیشد !
|
از تعجب شاخ در آورده بودم
|
حالا هم هول شدهام
|
همه اتاقم را
|
توی کمدبی قفسه می چپانم
|
و در را روی آوارشان میبندم .
|
از جلوی آیینه که می گذرم بیاختیار
|
دستی به موهایم میکشم
|
از تعجب خشکم میزند
|
شدهام یک تاکسیدرمی نایاب
|
با یک جفت بال و شاخ و دست و پاچه !
|
فرسنگها و سنگها گذشته است
|