Datasets:
SLPL
/

Search is not available for this dataset
text
stringlengths
8
240k
همه مباداها را
باد با خود برده است
می‌دانستم دارد می‌میرد
غیر از نفس‌های نیم جویده
چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت !
حالا بالای سرش بودم
حرفی میان نگاهمان
آهی کشید آ ااا عا
گفتم بگو !
سر به زیر و بی‌نفس گفت
عا آه !
نگاهم سر به زیر بودنش را تکرار می‌کرد
گفت عا ش آش !
گفتم آش ؟ این‌همه لکنت و پروا ! ؟
و ملاقه را بی‌شور بر فرق کاسه‌اش کوبیدم .
پر شده بود !
دیگر چیزی نگفت !
آرام خوابیده بود !
این نشانه‌های نزدیک وآرام
یادداشت‌های مرد فرزانه را خواندم
حالا چه فرق می‌کند اگر اسم نویسنده‌اش ریچارد دیوید باخ باشد
تو را هر جا که باشی
باز می‌شناسم !
برای شکستن مسخ‌شدگی
این است که تشخیص دهی
هر چیزی را دلیلی است
بر این‌گونه بودن .
خرده نان روی میز
یادآور شگفت نان صبحانه نیست !
نخواسته‌ای میز را پاک کنی .
هیچ استثنایی نیست
نشانت می‌دهد .
که به پاسخ‌ها دست نمی‌یابی
این است که
پرسشی نپرسیده‌ای !
ایمنی را بر نیک‌بختی
و آن را به چنگ می‌آوری ،
اما به چه بهایی ؟
ژرفای یکرنگی تو با دیگران
نسبت معکوس دارد
تعدادآن دیگران در زندگی‌ات !
باور را فراموش کن
باور را نیازی نیست .
درک پرواز بایدت
نیامده‌ای بر جهان
آمده‌ای زندگی کنی
تا شاد باشی !
پاداشی است عظیم
آنانی را که
گام در مسیر دشوار نهند .
پاداشی نهفته در بستر زمان .
برای انتخاب‌های کورکورانه ندارد
تنها وظیفه تو در زندگی این است
با خودت روراست باش !
تنها چیزی که تو را از رسیدن به رویاهایت باز می‌دارد
چشم‌پوشی از آنهاست
این روز ها حسم پراکندگی است !
پر و آکنده از هوای خوش گذر و در معنویت این جریان شاد اندوه برایتان ، که در کنار ذهنم خانه دارید طلب می‌کنم این معجزه ی خاموش را گذر را !
پر از درد پوست انداختنم و حیرت پرواز !
وپیله نمی‌کنم دیگر به هر ناچیز
وپیله را می‌گذارم برای کرم‌های درختی
و می گذرم .
اینکه بعد از بی پیله‌گی پرواز نصیبم شود یا سقوط از شاخه ترد تردید را امروز نمی‌دانم
نمی‌خواهم دغدغه ی آن فردای ناشی و نا آزموده وادارم کند امروز ،
تنها از این شاخه به آن شاخه بروم و باز بمانم !
این روز ها پراکنده گویی می‌کنم و پراکنده‌نویسی لاجرم !
یک‌دم هوای شعری ، شعورم را می‌برد تا درک دمی دیگر نوشته خط خورده روی دیواری ، برایم نشانه می‌شود .
می‌نویسم همان‌ها را . واگراین التقاط و افتراق آزارتان می‌دهد پوزش می‌خواهم از پیش .
دوستی‌تان عزیز ، نظراتتان ارزشمند وکامنتهای خصوصی‌تان برایم گاه کمی عجیب است
علت را نمی‌دانم که چرااغلب تعداد نظرات خصوصی بیش از تأیید شدنی‌هاست . حال آنکه مطلب خاص و خصوصی در آنها نیست !
اما برای نظر و خواسته‌تان احترام قائلم . اگر اعتمادتان مرا لایق داشتن شماره تماستان کرده است ممنونم و اگر ترجیحم ارتباط از طریق همین نوشته‌های وبلاگی است ببخشید مرا !
نوشته‌هایم از امروز نه بر اساس تاریخ مشخصی بروز می‌شود و نه تنها در یک قالب می‌گنجد
برایتان از روزهایم خواهم نوشت و تجربه‌های اندکم وندانسته‌های بسیارم !
ولطفتان را فراموش نمی‌کنم برای این صبوری و مهر
انگار گفته بودی لیلی !
تازه از راه رسیده بودم . باران خورده و مبهوت و مردد حرف‌هایش هنوز توی گوشم زمزمه می‌شد همیشه همین طور بود !
اصلاً می‌رفتم تا حرف بشنوم زیرورو شوم تکانده شوم تا شاید از این گم و گیجی خلاص
تمام بعد از ظهر بارانی را کنار حرف‌هایی که از جنس دبگری بودند توی دلم باریده بودم .
ساعت‌هایی که با هستی می‌گذشت همیشه بارانی بود !
حرف‌ها و کنایه ها و گلایه ها مثل رگبار بر سرم می‌بارید بعد آرام آرام جایش را می‌داد به نزول مداوم و آهسته ی اطمینان و امید و صبر و سعی زیر این بارش ها ، هر بار تطهیر می‌شدم از ترس و یاس و پلشتی که دیگر نه نقاب انگار پوسته ام شده بود پوست می‌انداختم هر بار که باران می‌رسید !
هر بار که باران می‌رسید !
و نمی‌دانم خاصیت عادت بود یا توهم چه می‌شود ها که هزار تویم کرده بود زیر ترک‌های دردناک هر پوست انداختنی ، لایه دیگر سمج وانگلی نشسته بود به تماشا !
پوست کلفت شده بودم این همه سال
حکایتم قصه جراحی زیبایی زنی وسواسی شده بود و رشد پوست‌های اضافه و پس زدن چربی‌های مزاحم تیغ هم از دستم خسته بود !
حالا تازه رسیده بودم .
باران خورده و مبهوت و مردد داشتم تند تند صلوات می‌فرستادم برای نکندهایی که همیشه آن گوشه موذی ذهنم داشتمشان‌واز پله‌ها بالا می‌رفتم موبایلم زنگ زد . شماره نا آشنا بود و فوری قطع شد .
زنگش را همان توی راه پله قطع کردم . توی دلم آشوب بود می‌دانستم اتفاقی در راه است .
توی راه پله ی تاریک زانوهایم می‌لرزید از خیال چیزی که نمی‌دانستم چیست . روی پله ی آخرین پاگرد ، بی‌اختیار نشستم حالم بد بود .
خواستم همان جا زنگ بزنم به هستی و بگویم
چی ؟ راستی چکار می‌خواستم بکنم ؟ من برای خودم ، اطرافم ، آنها که برایم بودنشان مهم بود و رضایتشان اه ! باز هم دیگران و آن رضایتمندی نایاب و پر دردسر ! خودم را همیشه می‌گذاشتم آخر صف خواسته‌ها گرچه مدت‌ها بود به قول هستی دیگر خودی به چشم نمی‌آمد حالم از خودم به هم می‌خورد حالم
یک‌باره تمام دلم زیر و رو شد ! پله‌ها را دو تا یکی دویدم و در را با کلید باز کردم و جلوی نگاه حیران بچه‌ها پریدم توی دست‌شویی و نخورده‌های این دو روز را بالا آوردم !
صورتم را که می شستم صدای بچه‌ها و مهدی از جای دوری به گوشم می‌رسید خوبی ؟ چی شد یهو ؟ باز رفتی هله هوله و ساندیچ حسن کثیف ونوشابه گازدار ؟ مریم ! خوبی ؟
آرام گفتم مگه تو دکتری ؟ چقدر این جمله آشنا بود !
بلندتر از قبل گفت چی ؟ چیزی لازم نداری ؟ خوبی ؟
خنده‌ام گرفت !
صورتم را خشک کردم یک لبخندرنگ پریده ی زورکی تحویل آیینه دادم و ژست یک آدم بی‌دغدغه و آرام را گرفتم و از دست‌شویی زدم بیرون !
بچه‌ها خودشان را در آغوشم رها کرده بودند و شادمانه فریاد می‌کشیدند هورا مامان زنده شده دوباره !
نگاه مهدی کمی آنسوتر نگران و پرسشگر منتظر تلاقی نگاهم بود می‌دانستم !
لبخندم را دوباره در ذهن مرور کردم و به طرفش برگشتم .
پرسید خوبی ؟ یاد هستی افتادم . یعنی او هم همین اندازه از پرسیدن این سؤال کلافه می‌شد که اعتراض می‌کرد ؟