Search is not available for this dataset
text
stringlengths 8
240k
|
---|
مردمی رو دیدم که بدون اینکه بشناسیش . . براشون دست تکون میدی و اونام با لبخند برات دو دستی دست تکون میدن !
|
حیاطهای باصفایی رو تو سیستم پلکانی روستاهاش دیدم که پشت بوم همسایههای بالایی میشد .
|
پیش خودم گفتم خدایا ما چه جوری زندگی میکنیم و ناشکری میکنیم اینا چه جوری زندگی میکنن و شکر گزارتن ؟ !
|
خط خطی نوشت یک بار هم که شده ماسوله رو برین . از دستش ندین !
|
خط خطی نوشت هست را اگر قدر ندانی میشود بود و چه تلخ است هست کسی بود شود . تقدیم به شمعدونبی بزرگوارم که چهارمین عید رو بدون دست هاش تحویل کردم
|
دارم میام یواش یواش !
|
به زودی در این مکان پست جدیدی دایر خواهد شد !
|
میدونم تأخیر طولانی بود سفری در پیش دارم !
|
به زودی بر میگردم
|
و اما آخرین سوژه ی سال نود وبلاگ دلتنگیای خودم . . این بار فقط درباره خودم !
|
به نام خداوند نون و قلم
|
من عاشق فصل بهارم اما توی تابستون به دنیا اومدم .
|
پونزدهم شهریور سال هفتاد و یک ، یکی دیگه به اعضای خانواده فراز اضافه شد و اینجوری شد که من شدم شیدا فراز !
|
از همون بچگی طرفدار پروپاقرص شعر و داستان و نویسندگی و خاطرهنویسی بودم .
|
خوب یادمه که اولین استارتشو هم زمانی که باسواد شدم یعنی درست توی هفت سالگی زدم !
|
اون وقتا نامههای کوتاه مینوشتم به بابابزرگم ! هنوزم دارمشون با یه ادبیات شیرین کودکانه و دستخط کم نظیر !
|
اولین شعرمو کلاس سوم ابتدایی بودم که گفتم ، یه شعر فوقالعاده خنده دار
|
کلاس پنجم توی مسابقه بهترین نویسنده کودکان و نوجوانان رتبه دوم تهران رو کسب کردم ،
|
برنده شدنم برام خیلی ارزشمند تر از جایزه نفیسی بود که گرفتم .
|
توی دوران راهنمایی زنگهای انشا مست و از خود بیخود بودم هر جلسه بیست میگرفتم !
|
. . و اون جا بود که معلمم بهم گفت تو آخر ترشی نخوری یه چیزی میشی شیدا ! ! !
|
به خاطر علاقهای که به ادبیات داشتم توی دبیرستان اومدم رشته انسانی و شعر گفتن رو با جدیت دنبال کردم .
|
برای تک تک دوستانم و معلمها و خانواده خودم به مناسبتهای مختلف شعر میگفتم .
|
اون موقع خوشحالی و خندههای با افتخارشون بیشتر از هر چیزی برام ارزش داشت و این ارزش بیشتر شده .
|
یک بار دیگه سال هشتاد و هشت تونستم رتبه سوم رو توی مسابقات شعر و داستاننویسی آموزش و پرورش منطقه کسب کنم . خدا میدونه که چقدر انگیزه بود برام !
|
و همین لطف خدا بود که شامل حالم شد و تونستم با یهترین رتبه سال هشتاد و نه دانشجوی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه الزهرا بشم و قدم محکمی رو برای ادبیات دوست داشتنیم بردارم
|
همون اول عضو کانون ادبی دانشگاه شدم و شعرامو یکی بعد از دیگری تند و تند براشون ارسال میکردم .
|
استادهای ادبیاتم منو همیشه به طرف آرزوهام هل میدادن و می گفتن
|
برای رسیدن به آرزوهات باید سمج باشی !
|
و حالا بهعنوان عضو کوچیکی از دنیای وبلاگستان دارم رشد کردن خودمو میبینم
|
هر چند که گاهی موانعی هست که من شکست رو پیش روم میبینم
|
اما این شکستها یه چیز و بهم می فهمونه اونم اینکه بردن همه چیز نیست ، اما تلاش برای بردن ، چرا ! همه چیزه .
|
حرف اونایی که همیشه از بازار کار کساد ادبیات برام میگفتن و به خیال خودشون میخواستن این انگیزه رو کمرنگ کنن
|
برام حکم تنگ نظری رو داشت ! اصلاً برام مهم نبود چون من بالاخره دنبال علاقه ا م اومدم نه حرف بقیه !
|
این عقیده من خودستایی نیست سمج بودن توی پیگیری آرزوهامه !
|
و من روزی رو میبینم که توی جایگاه استاد دانشگاهی نشستم که داره واژه به واژه از شعر ها رو واسه دانشجوهاش
|
شرح میده با چاشنی عشق پشت دعای شمعدونی !
|
خط خطی نوشت
|
این دل نوشته ناچیز ، همه چیز بود !
|
خط خطی نوشت
|
انقد دلم میخواد این نیمچه شرح حال از زبون خودم بعدها بره تو کتاب درسی ها ! ! ! آیکن اعتماد به نفس طلایی !
|
خط خطی نوشت
|
دوستان ! خانمها ! آقایان !
|
من از هفته آخر اسفند تا بعد از سیزده به در شمالم !
|
این آخرین پست سال نود من بود بازم سعی میکنم یه خط در میون در خدمت دوستان باشم !
|
ایشالا سال نود و یک پر بار بر میگردم
|
جانم ! میرم یه سری به خزر و سی سنگان بزنم و برگردم
|
خط خطی نوشت
|
نوبتی هم باشه دیگه نوبت عیده این روزا هرجا که بری صحبت عیده
|
من از الان توی حال و هوای نوروزم نوروز نود و یک شما پیشاپیش پیروز .
|
به قول خواجه حافظ شیرازی خوش زبان ما
|
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت
|
بادت اندر شهریاری برقرار و بر روان ،
|
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام .
|
تاجیکستان یا جمهوری تاجیکستان به خط تاجیکی ؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کشوری در آسیای میانه است . این کشور از جنوب با افغانستان ، از باختر با ازبکستان ، از شمال با قرقیزستان ، و از خاور با چین همسایهاست . تاجیکستان یک کشور محاط در خشکی است که در گذشته راه ابریشم از آن گذر میکردهاست . پهناوری تاجیکستان یکصد و چهل و سه ؟ یکصد کیلومتر مربع نود و پنج ام در جهان است . این کشور ، کوهستانی و پربارش است و منابع آب فراوانی دارد .
|
جمعیت تاجیکستان ؟ دویست و پانزده ؟ هفتصد تن برآورد یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت است . حدود هشتاد ؟ مردم تاجیک هستند که به فارسی دری سخن میگویند ، پانزده ؟ ازبک و سایر مردم روس ، اوکراینی ، چینی ، کرهای ، تاتار و غیره هستند . دین بیشتر مردم اسلام است بیشتر سنی ، دارای اقلیت قابل توجه شیعه اسماعیلی .
|
تاریخ و فرهنگ تاجیکستان با ایران اشتراکات بسیاری دارد . در پارههایی از دوران پیش از اسلام ، تاجیکستان جزئی از شاهنشاهی ایران بود . پس از اسلام ، سرزمین خراسان و فرارود از جمله تاجیکستان زنده کننده فرهنگ ایرانی و به وجود آورنده زبان فارسی دری بود که جانشین زبان پهلوی شد . نخستین شاعران پارسیزبان از این ناحیه به پا خاستند ، به ویژه رودکی ، که پدر شعر فارسی محسوب میگردد . در نخستین سدههای هجری ، خراسان و ماوراالنهر مهد تمدن و علوم ایرانی بودند و بزرگانی مانند ابن سینا و فارابی در خود پرورند . حکومت سامانی نیز از تاجیکستان برخاستهاست .
|
حکومت تاجیکستان ، جمهوری است و رئیس جمهور کنونی این کشور امامعلی رحمان است که از سال یک هزار و سیصد و هفتاد و یک تاکنون بر سر قدرت است .
|
ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه !
|
زندگی کردن مثل دوچرخه سواری است . آدم نمیافتد ، مگر این که
|
دست از رکاب زدن بردارد
|
اوایل ، خداوند را فقط یک ناظر میدیدم ،
|
چیزی شبیه قاضی دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت میکند تا
|
بعداً تک تک آنها را بهرخم بکشد
|
به این ترتیب ، خداوند میخواست به
|
من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم . او
|
همیشه حضور داشت ، ولی نه مثل یک خدا که مثل
|
ولی بعدها ، این
|
قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعی بود که حس کردم
|
زندگی کردن مثل دوچرخه سواری است ، آن هم دوچرخه سواری در
|
جاده ناهموار اما خوبیاش به این بود که خدا با من همراه بود و
|
پشت سر من رکاب میزد آن روزها که من رکاب میزدم و او کمکم
|
میکرد ، تقریباً راه را میدانستم ، اما رکاب زدن دائمی ، در جادهای
|
قابل پیش بینی کسلم میکرد ، چون همیشه کوتاهترین فاصلهها را
|
یادم نمیآید کی بود که
|
به من گفت جاهایمان را عوض
|
کنیم ، ولی هرچه بود از آن موقع به بعد ، اوضاع مثل سابق نبود . خدا با
|
من همراه بود و من پشت سراو رکاب میزدم حالا
|
دیگر زندگی کردن
|
در کنار یک قدرت مطلق ، هیجان عجیبی داشت او مسیرهای دلپذیر و
|
میانبرهای اصلی را در کوهها و لبه پرتگاه
|
ها میشناخت و از این
|
گذشته میتوانست با حداکثر سرعت براند . او مرا در جادههای
|
خطرناک و صعبالعبور ، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش میبرد ، و من
|
. گاهی نگران میشدم و میپرسیدم ،
|
داری منو کجا میبری او میخندید و جوابم را نمیداد و من حس
|
میکردم دارم کم
|
کم به او اعتماد
|
بزودی زندگی کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایی پر از
|
ماجراهای رنگارنگ شدم . هنگامی که میگفتم ، دارم میترسم بر
|
میگشت و دستم را میگرفت .
|
او مرا به آدمهایی معرفی کرد که
|
هدایایی را به من میدادند که به آنها نیاز داشتم .
|
هدایایی چون عشق ، پذیرش ، شفا و شادمانی . آنها به من توشه
|
سفر میدادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم . سفر ما سفر من و خدا .
|
و ما باز رفتیم و رفتیم . .
|
حالا هدیه ها خیلی زیاد شده بودند و خداوند گفت همهشان را
|
ببخش . بار زیادی هستند . خیلی سنگیناند !
|
و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمی که سر راهمان قرار
|
میگرفتند ، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت
|